چرا همه چیز تکراری میشود؟ پایان جستجوی بی پایان ذهن و حافظه
سادگورو در این مورد صحبت میکند که "گذشته یا قدیمی" تنها در ذهن و حافظه ما قرار دارد و ایجاد میشود. در غیر این صورت، همه چیز در هستی همیشه جدید و تازه هستند.
این نفرین زندگی است. این میوه دانشی بود که آدم و حوا خوردند. تا آن زمان، همه چیز برای آنها تازه و فوق العاده بود، اما به محض این که سیب را خوردند، جهان برای آنها قدیمی شد.
سادگورو: تمام هستی، همیشه کاملا جدید و نو است. در هر لحظه، هر چیزی که میبینید به هیچ تبدیل میشود و دوباره به چیزی دیگر تبدیل میشود، این روند میلیونها بار تکرار میشود. به همین دلیل است که گوتاما بودا در مورد آنیتیا [ناپایداری] و آدی شانکارا در مورد مایا [توهم، خیال باطل] صحبت کردند. همه چیز هرگز واقعاً آنجا نبوده است. هر ثانیه، همه چیز در حال از هم پاشیدن است، کنار هم قرار میگیرند، از هم میپاشند و دوباره کنار هم قرار میگیرند، و این چرخه میلیونها بار تکرار میشود. هستی همیشه نو است - فقط در این لحظه وجود دارد. ایجاد میشود، از بین میرود و دوباره ایجاد میشود. کل خلقت بر مبنای این اصل است. تنها چیز در هستی که "گذشته" را با خود حمل میکند ذهن و حافظه شماست. وقتی بر مبنای ذهنتان عمل میکنید، همه چیز - اشیاء و افراد – به گذشته تبدیل میشوند. اگر به همه چیز همانطور که هست نگاه کنید، همه چیز همیشه تازه خواهد بود.
ذهن و حافظه
در روز اول، وقتی شرکت کنندگان برای برنامه میآمدند، باران سیل آسایی میبارید، برخی به فکر بازگشت بودند. احتمالاً هرگز با چنین بارانی مواجه نشده بودند. بسیاری از مردم وقتی باران میبارد، حتی از خانه خارج نمیشوند. علاوه بر این، نحوه تجربه باران در شهر و تجربه آن در مناطق روستایی بسیار متفاوت است. در خارج شهر، همه چیز بسیار نزدیکتر به نظر میرسد، حتی اگر رعد و برق چند مایل دورتر اتفاق بیفتد.
هنگامیکه یک طوفان واقعی رخ میدهد، بیرون بروید و مدتی در آنجا بمانید. خواهید دید برای بیرون ماندن به استقامت و عقل سلیم زیادی نیاز دارید. اکثر مردم وحشت خواهند کرد. هنگامیکه رعد و برق زده میشود، خود را با یک پتو میپوشانند، انگار این پتو مانع برخورد صاعقه میشود. اگر بخواهد به شما بخورد، میخورد. پتو نمیتواند جلوی آن را بگیرد، برای مانع شدن از برخورد آن باید در خانهتان پناهگاهی بسازید.
اگر حتی فقط یکبار حقیقتا به هستی نگاه کنید، کافی است. به اندازه کافی چیزی برای ارائه دارد. تنها در صورتی که آنچه دیده اید واقعاً کافی باشد، میتوانید مراقبه کنید.
شاید این رعد و برق بود که باعث حواس پرتی مردم شد. در هر صورت، روز بعد، در حالی که سرهایشان پایین بود راه میرفتند. تعداد کمی به کوهها نگاه میکردند. بعد از دو یا سه روز، روحیه آنها بالاتر رفت، و صبحها کوهها را تماشا میکردند، و قدردان این بودند که چقدر زیباست. پس از گذشت حدود 10 روز، دیگر به کوهها نگاه نکردند. چون کوهها همیشه آنجا بودند، در ذهن آنها کهنه شده بودند.
شاید بسیاری از افرادی که اینجا هستند هیچ وقت به کوهها نگاه نکرده اند، یا شاید فقط به صورت اتفاقی آنها را دیده اند. کوهها ... همیشه آنجا هستند. چه چیزی برای نگاه کردن وجود دارد؟ " کوهها برای آنها قدیمی شده بوند. در واقع آنها قدیمی نشده اند - حتی در لحظه کنونی هم، آنها کاملاً جدید هستند. چنین تصوری فقط به این دلیل اتفاق میافتد که شما به همه چیز به وسیله فیلتر ذهنتان نگاه میکنید، حافظه شما همه چیز را به چیزی قدیمی تبدیل میکند. این نفرین زندگی است. این میوه دانشی بود که آدم و حوا خوردند. تا آن زمان، همه چیز برای آنها تازه و فوق العاده بود، اما به محض این که سیب را خوردند، جهان برای آنها قدیمی شد. تا زمانی که همه چیز برایتان قدیمی به نظر برسد، خواستههای بی پایانتان، شما را هدایت خواهند کرد. مانند یک دیوانه، به دنبال چیزهای جدید خواهید بود.
آنها راضی نیستند چون در ذهن آنها همه چیز قدیمی است.
داستانهایی در مورد افرادی که مدیتیشن ذن انجام میدادند هست. این داستان از این قرار است که آنها در یک طرف رودخانه زندگی میکردند، و در طرف دیگر رودخانه، روستایی بود. آنها میتوانستند نور را ببینند؛ میتوانستند دود را ببینند؛ میتوانستند صحبت و فریاد را بشنوند، اما مردم را نمیدیدند. میتوانستند زندگی را احساس کنند، اما واقعاً نمیدانستند چه چیزی در آنجا وجود دارد. با این وجود، این افراد دهها سال در یک طرف رودخانه زندگی میکردند و هرگز به این فکر نمیکردند که به طرف دیگر بروند و بفهمند چه کسی در آنجا زندگی میکند یا در آنجا چه میگذرد. به این دلیل، این طور بودند که هر روز، وقتی صبح از خواب بیدار میشدند، همه چیز به قدری فوق العاده بود که دیگر زمان رفتن به جای دیگر و کند و کاش را نداشتند! اما امروزه حتی به ماه رفته اند و حالا میخواهند به مریخ بروند. آنها راضی نیستند چون در ذهن آنها همه چیز قدیمی است.
با چشمانتان نگاه کنید نه با ذهنتان!
اگر واقعاً حتی یکبار به هستی نگاه کنید، کافی است. به اندازه کافی چیزی برای ارائه دارد. تنها در صورتی که آنچه دیده اید کافی باشد، میتوانید واقعاً مراقبه کنید. فقط یکبار نگاه کردن به آسمان کافی است
فقط یک نگاه میتواند کافی باشد، همانطور که آلبر کامو، نویسنده و فیلسوف فرانسوی، در یکی از کتابهای خودش در این مورد صحبت کرده است. از نظر فکری، او به روشندلی بسیار نزدیک شده بود، آنقدر نزدیک که در آستانه جنون قرار گرفته بود. او تلاشهای زیادی برای پرسشگری انجام داد. اگر کسی مدیتیشن کردن را به او آموخته بود، به موجودی فوق العاده و آگاه تبدیل میشد. اما کسی نبود که او را با مدیتیشن آشنا کند. آنچه او در کتاب "اسطوره سیزیف" گفته است تقریباً مانند اوپانیشادها، مثل گیتا است - فقط فاقد کیفیت تجربی است. در سطح فکری، او همه چیز را دیده بود، اما هیچ تجربه ای از آن نداشت. با وجود این که او بسیار نزدیک به آگاهی بود، اما به دلیل تفکر فکری اش و به دلیل نبودن فضای مناسب در آنجا، آن را از دست داد.
در این کتاب، او گفته است که اگر چند دقیقه چشمان خود را باز کنید و واقعاً به زندگی آنطور که هست نگاه کنید، حتی اگر بعد از آن، تا آخر عمر به سیاه چاله انداخته شوید یا دیگر چشمانتان را باز نکنید، مشکلی نیست. این تجربه خودش بود، این احساسی بود که او داشت. و این حقیقت است، اگر واقعاً حتی یکبار به هستی نگاه کنید، کافی است. به اندازه کافی چیزی برای ارائه دارد. تنها در صورتی که آنچه دیده اید کافی باشد، میتوانید واقعاً مراقبه کنید. فقط یکبار نگاه کردن به آسمان کافی است. حتی اگر بعداً کور شوید، آن یک نگاه به آسمان ، اگر واقعاً پذیرا باشید، میتواند شما را برای تمام زندگیتان تقویت کند. در غیر این صورت، همه چیز قدیمی میشود، چون شما به جای آگاهی، بر مبنای حافظهتان زندگی میکنید.